کتاب آگاهی: علم و ذهنیت (پرسش و پاسخ با برنارد بارس نویسنده کتاب مبانی علوم اعصاب شناختی)

آگاهی یا Consciousness به جای اینکه ابر شناور آزادی در سر ما باشد، عمیقاً در زیست شناسی، آناتومی، فیزیولوژی، و بالاتر از همه، در عملکردهای تطبیقی که در هر ثانیه بیداری به ما خدمت می کنند، تعبیه شده است. این حرف یک حدس و گمان فلسفی نیست. در حال حاضر توسط یافته های متعدد منتشر شده پشتیبانی می شود.

یکی از متفکران و محققین مورد علاقه من در این زمینه، برنارد بارس است. بارس اساساً مطالعه علمی آگاهی را بیش از ۳۰ سال پیش تغییر داد و او این کار را مجدداً در یک به‌روزرسانی در مورد آگاهی به نام On Consciousness: Science & Subjectivity – Updated Works on Global Space Theory انجام داد. او در کتاب جدید خود پیش‌بینی‌های جدیدی را ارائه می‌کند و از آخرین تحقیقات در علوم شناختی استفاده می‌کند.

این اثر بزرگ واقعاً باورنکردنی است و باید در قفسه کتاب هر کسی که به طور جدی علاقه مند به مبارزه با پارادوکس ها و اسرار آگاهی انسان است قرار گیرد.

این گفت و گو با برنارد بارس که توسط scientific American انجام شده است، به کتاب جدید او و آخرین افکار او در مورد مطالعه علمی آگاهی می پردازد.

سوال: چگونه به مطالعه علمی آگاهی علاقه مند شدید؟

من نتوانستم از آن اجتناب کنم. من به فلسفه علاقه مند بودم، جایی که هر صدای اصلی چیزی برای گفتن در مورد آگاهی داشت. سپس از A.J. آیر خواندم، یک پوزیتیویست منطقی معروف، که این موضوع را مطرح کرد که فلسفه انگلیسی و آمریکایی از زمان برتراند راسل اساساً یک کار غیرتجربی بود. من یک تازه کار بودم، بنابراین شاید من کاملاً اشتباه کردم، اما من وارد رشته روانشناسی شدم و شانس آوردم. استاد مقدماتی درخشان من ما را به خواندن کتاب تاریخی کوچک زیبای جورج آ. میلر، روانشناسی: علم زندگی ذهنی دعوت کرد.

این کار را برای من انجام داد، زیرا تحت سختگیری های حرفه ای رفتارگرایی، قرار نبود در مورد «زندگی ذهنی» صحبت کنید، و میلر (به شیوه ای بسیار مودبانه) این موضوع را مطرح کرد که رفتارگرایان رادیکال اشتباه می کنند. در آن زمان نمی دانستم که دپارتمان روانشناسی هاروارد واقعاً در دهه ۱۹۵۰ بر سر آن بحث به دو قسمت تقسیم شده است. مقاله بسیار معروف سی.پی. اسنو، دانشمند-رمان‌نویس بریتانیایی، چیزی را که «فرهنگ دوپاره» نامیده می‌شود، منتشر کرده بود که علوم را در مقابل علوم انسانی سنتی قرار می‌دهد. مورخان هنوز آن را یک فاجعه می دانند.

بنابراین، من اساتید شگفت‌انگیزی داشتم که صمیمانه و مشتاق برقراری ارتباط بودند، و به طور خصوصی درباره همین چیزها فکر می‌کردند. تقریباً همه چیزهایی که از آن زمان تا کنون نوشته‌ام در برنامه‌های تحقیقاتی استادان من در مقطع کارشناسی و کارشناسی ارشد شروع شده است. حتی بی.اف.اسکینر در زندگینامه دو جلدی خود در سال ۱۹۷۶ به نام «جزئیات زندگی من» نظر خود را در مورد رفتارگرایی رادیکال تغییر داد.

من به تمام جنبه های طبیعت انسان علاقه مند هستم. زمانی که در سال ۱۹۸۰ به عنوان یک دانشمند شناختی شروع کردم، رفتارگرایی هنوز قدرتمند بود و هیچ کس نمی خواست آگاهی را مستقیماً مطالعه کند. یک جورهایی خودکشی در نظر گرفته شد. علوم شناختی در دهه ۸۰ رویکردی بسیار گسترده‌تر به روانشناسی نسبت به سایرین در آن زمان بود – جایی که ما هوش مصنوعی، زبان‌شناسی، انسان‌شناسی، شبکه‌های عصبی و علم زبان را در آن گنجانده بودیم – من از آن بسیار لذت بردم.

در حکمت هر سنتی که من می شناسم، ذهنیت (معروف به آگاهی) یک موضوع محوری است، شاید به این دلیل که فرد را با گروه اجتماعی به گونه ای آشکار ترکیب می کند. فردیت ما تابعی از قشر مغز است که اکنون توسط مطالعات مغز ثابت شده است که “ارگان آگاهی” است. وایلدر پنفیلد این را در سال ۱۹۳۴ از طریق جراحی های مغز باز در بیماران کاملاً بیدار که می توانستند با او صحبت کنند و اشاره کنند کشف کرد. در طول سه دهه او حدود ۱۲۰۰ بیمار را در موسسه عصبی مونترال مطالعه کرد. آن جراحی هنوز در حال انجام است و آرشیوهای زیست پزشکی مملو از شواهد مستقیم است. فقط یک سرچ با کلمات کلیدی “آگاه” و “مغز” انجام دهید و ظاهر می شود.

به هر حال، همانطور که می دانید، آگاهی از زمان ویلیام جیمز حدود ۱۰۰ سال مورد غفلت قرار گرفته بود. البته این یک فرصت و چالش بزرگ بود و می‌توانستم راه‌هایی برای پرداختن علمی به آن ببینم.

کار علمی ممکن است برای افراد خارج از این حیطه سخت به نظر برسد، اما بسیاری از دانشمندان آن را به عنوان نوعی مبارزه خلاقانه، پر از چالش های عملی و مفهومی که قبلا هرگز حل نشده است، تجربه می کنند. برای مثال های بی پایان فقط باید به رشد امروزه ی ژنومیک نگاه کنیم. اما جنبه خلاقانه علم چه چیزی می تواند در مورد ذهن مغز ما به ما بگوید؟ این اصطلاح «علم ذهن مغز» از کتاب‌های فوق‌العاده عصب‌شناس Jakk Panksepp در مورد احساسات می‌آید، و فکر می‌کنم او می‌خواست تاکید کند که ذهن و مغز جدا نیستند، آنها عمیقاً به هم مرتبط هستند.

بنابراین، در سال ۱۹۸۲، من توانستم ایده معماری گلوبال ورک‌اسپیس را با جریان آگاهی ترکیب کنم. به نوعی، ایده جدید «محاسبات ازدحامی» را با شواهدی که ما درباره ظرفیت محدود جریان آگاه داشتیم، ترکیب کرد. نظریه تجربی، نظریه گلوبال ورک‌اسپیس یا GWT نام داشت.

گلوبال ورک‌اسپیس با شواهد بیشتر و بیشتر به رشد خود ادامه می دهد. این ایده از آن زمان وارد جریان علم شد.

آگاهی یک مفهوم اساسی است، مانند جرم و انرژی، آنتروپی و زندگی. دانشمندان نمی توانند از آن اجتناب کنند، بنابراین ما از هر تعداد نام مستعار استفاده می کنیم. مردم آن را «ادراک» یا «توجه» یا حتی «دانش» می نامند. این اصطلاحات بخشی از حقیقت را به تصویر می کشند، اما به هیچ وجه کل شبکه مفاهیم تثبیت شده تجربی نیستند.

لنگرهای تجربی رویدادهای آگاهانه حتی امروز نیز در حال ظهور هستند، با پیشرفت واقعی در نشانگرهای قشری برای رویدادهای آگاهانه که قابل مقایسه با موارد ناخودآگاه تجربی هستند. این یک زمینه نوظهور است، اما به روشی بسیار قابل اعتماد توسط محققان عالی در حال توسعه است.

سوال: نظریه گلوبال ورک‌اسپیس چیست؟

نظریه گلوبال ورک‌اسپیس تلاشی برای درک بزرگترین پارادوکس تجربی است که من در زمینه بسیار گسترده روان‌شناسی (از آگاهی تا زیست‌شناسی عمیق) می‌شناسم. من این معمای معروف را “پارادوکس” می نامم، زیرا پاسخ آن را نمی دانم. اما گلوبال ورک‌اسپیس یاGWT تلاشی است برای درک درستی از آن.

نظریه گلوبال ورک‌اسپیس از درک افرادی مانند آلن نیول، هربرت آ. سیمون، دونالد نورمن، و دانیل کانمن بیرون آمد که به نظر می رسد تنگی جریان آگاهی با ظرفیت عظیم «خاطرات» یا «اتوماتیک» ناخودآگاه در تضاد است.

گروه آلن نیول در دانشگاه کارنگی ملون این بینش را داشتند که هیچ یک از الگوریتم‌های موجود نمی‌تواند چالش ARPA در شناسایی ۱۰۰۰ کلمه گفتاری را حل کند. بنابراین آنها نوعی پاسخ محاسباتی ازدحامی را پیدا کردند: اگر صدها الگوریتم نابسامان را کنار هم قرار دهید و به آنها اجازه دهید فرضیه هایی را به اشتراک بگذارند و به محبوب ترین آنها رأی دهند، معلوم می شود که الگوریتم های بسیار ناکافی می توانند به طور مشترک مسائلی را حل کنند که هیچ کس نمی تواند آنها را حل کند.

افراد در مورد کامپیوترهای موازی و حل مسئله تعاملی موازی فکر می کردند و گروه کوچکی از پیشگامان شبکه عصبی به نوعی به دیدگاه بسیار مشابهی رسیدند، شاید از در نظر گرفتن آرایه های لایه ای متعدد در مغز.

این به نظریه گلوبال ورک اسپیس تبدیل شد تا روشی برای سازماندهی بسیاری از شواهد در مورد پردازش مغزی آگاهانه و ناخودآگاه بسیار مشابه باشد. ما گوش دادن دوگانه را مورد مطالعه قرار دادیم، جایی که آزمودنی از هدفون با دو کانال ورودی چپ و راست استفاده می کرد و باید هجاهای شنیده شده را تا حد امکان سریع بیان می کرد. مردم می توانند این کار را بسیار خوب انجام دهند، تنها هزینه آن این است که گوش “بی مراقبت” کاملاً ناخودآگاه است. اما من یک آزمایش زیبا توسط دونالد جی. مک کی خواندم، که کشف کرد که یک کلمه مبهم در کانال خودآگاه می تواند توسط یک کلمه ناخودآگاه در همان لحظه در کانال “ناخودآگاه” تغییر یابد. پدیده رخدادهای ناخودآگاه مغز که به رویدادهای خودآگاه شکل می‌دهند، اکنون به طور معمول مورد مطالعه قرار می‌گیرد، اگرچه هنوز با عبارات رفتارگرایانه توصیف می‌شود.

اکنون ما ابزارهای مغزی شگفت‌انگیزی داریم و در واقع می‌توانیم پردازش سیگنال را در بینایی و شنوایی مشاهده کنیم. من این شانس را داشتم که با جرالد ادلمن روی این سؤالات کار کنم، و اکنون کاملاً واضح است که قشر مغز ساختار عالی مغز برای یک فضای کاری جهانی “پویا” است.

تحقیق فعلی من نظریه گلوبال ورک‌اسپیس (GW) را در مورد تجربه آگاهانه به شواهد مغزی، به ویژه نقش قشر مغز و تالاموس، گسترش می دهد.

در حالی که قشر مغز و تالاموس با چشم غیرمسلح جدا به نظر می رسند، به عنوان یک سیستم یکپارچه عمل می کنند (لیناس و پاره، ۱۹۹۱؛ ادلمن و تونونی، ۲۰۰۰؛ استریاد، ۲۰۰۶؛ فریمن، ۲۰۰۷).
مطالعات وضعیت آگاهانه معمولاً بیداری را با خواب آرام، کما، بیهوشی عمومی و صرع مقایسه می‌کنند. مطالعات محتویات خودآگاه، شناخت خودآگاه و ناخودآگاه را در طول حالت بیداری با استفاده از رقابت دوچشم، چشم بر هم زدن برای توجه و … مقایسه می کند. هم محرک‌های خودآگاه و هم ناخودآگاه رگبارهای حسی را تحریک می‌کنند که می‌توان آنها را به خوبی در قشر مغز ردیابی کرد (Gaillard et al., 2009; Panagiotaropoulos et al., 2012).
آزمایش‌های تصویربرداری مغز از معروف‌ترین پیش‌بینی GW در مورد «ادغام و پخش گسترده» (Dehaene and Naccache, 2001) پشتیبانی کرده‌اند. یعنی محرک‌های خودآگاه معمولاً فعالیت قشری را برمی‌انگیزد که گسترده‌تر، شدیدتر و مرتبط‌تر از محرک‌های ناخودآگاه منطبق است.

بخش چهارم از آخرین کتاب برنارد بارس در مورد آگاهی:

علم و ذهنیت، پویایی گلوبال ورک‌اسپیس را توسعه می دهد، و نشان می دهد که تجربیات آگاهانه منعکس کننده عملکرد انعطاف پذیر “پیوند و پخش” در مغز است، که قادر است مجموعه بزرگ و توزیع شده ای از شبکه ها و فرآیندهای قشر تخصصی را بسیج کند. به خودی خود آگاه نیستند توجه داشته باشید که فاز “پخش” پیشنهاد شده توسط این نظریه باید تطبیق گسترده را برانگیزد، به همان دلیلی که هشدار آتش باید واکنش گسترده را برانگیزد. آلارم های عمومی با توجه به شرایط محلی تفسیر می شوند.
یک گلوبال ورک‌اسپیس مبتنی بر مغز با “مخاطبان” منابع دانش بسیار پراکنده و تخصصی که سیگنال گلوبال را بر حسب دانش محلی تفسیر می کنند، تعامل دارد (Baars, 1988). سیگنال گلوبال باعث ایجاد سیگنال‌های ورودی مجدد می‌شود، رزونانس فعالیت معمولی قشر است.

سوال: عملکرد بیولوژیکی پیشنهادی برای آگاهی چیست؟

مجموعه بزرگی از شواهد نشان می دهد که احساس و شناخت آگاهانه، لبه اصلی سازگاری لحظه به لحظه با دنیای حسی، اجتماعی و مفهومی را فراهم می کند. تکامل داروینی در طول نسل‌ها اتفاق می‌افتد و با بیان اپی ژنتیکی رشد زندگی را نیز تنظیم می‌کند. اما حیوانات با تغییرات بسیار سریعی در جهان مواجه می شوند که بدیع و مبهم هستند. برای انطباق با خطرات و فرصت های سریع و بد تعریف شده، به مغز نیاز داریم.
اعتقاد بر این است که هوشیاری حسی قشر مغز در حدود ۱۰ هرتز کار می کند، که محدوده تتا و آلفا نوسانات مغز است. اگر خرگوشی هستید که با یک مار احتمالی روبرو می‌شوید، ابتدا باید به محل امن بدوید و سپس سعی کنید آنچه را که دیدید ارزیابی کنید. دامنه ۱۰۰ میلی‌ثانیه (۱۰ هرتز) زمان ماندگاری بسیار مفیدی برای ورودی حسی است، و همچنین میزان بوییدن پستانداران کوچک ماقبل تاریخ است. از نظر بیولوژیکی، دامنه ۱۰۰ میلی‌ثانیه بسیار معنادار است، و آگاهی به وضوح بیولوژیکی است. باید عملکردهای زیستی قابل قبولی داشته باشد.
شواهد جدید در حال حاضر نیز دامنه کندتر دلتا را دخیل می کند. این امکان وجود دارد که این نوسانات آهسته توسط نوسانات بتا و گاما که محتوا را حمل می کنند، همراه با آرایه های فضایی که با اتصالات “خط برچسب دار” نقطه به نقطه مرتبط هستند، مدوله شوند. این یک مرز بسیار هیجان انگیز است.

سوال: نظریه گلوبال ورک‌اسپیس در مورد شناخت آگاهانه چه چیزی را پیش بینی می کند؟

مانند هر نظریه دیگری، پیامدهای متعددی دارد. من فقط به این سؤال در جدیدترین کتابم، در مورد آگاهی: علم و ذهنیت – آثار به روز شده در مورد نظریه گلوبال ورک‌اسپیس (The Nautilus Press، ۲۰۱۹) پاسخ می دهم، که چارچوبی را برای نقش تجارب خودآگاه و ناخودآگاه در مغز زنده ترسیم می کند.


جدیدترین پیش بینی نظریه گلوبال ورک‌اسپیس ایده پخش گلوبال است که به رویدادهای آگاهانه – اما نه ناخودآگاه – در مغز مرتبط است. و تایید قابل توجهی از چندین آزمایشگاه دریافت کرده است.

سوال: علم مدرن چگونه به مطالعه آگاهی می پردازد؟

آگاهی بخشی از طبیعت است، و ما اکنون شواهد روشنی در مورد “ارگان ذهن خودآگاه”، قشر مغز، که ۸۰ درصد از حجم جمجمه را پر می کند، داریم. به طور کلی، ادراک حسی آگاهانه است، در حالی که “ردهای حافظه ذخیره شده” اینطور نیست. حواس درون زا مانند گفتار درونی و تصویرسازی بصری نیز آگاهانه هستند، شاید در کودکان واضح تر باشد.
آشکارترین مطالعات شرایط خودآگاه و ناخودآگاه را با هم مقایسه می‌کنند که به عنوان مثال «تحلیل متضاد» نامیده می‌شود و به ما این امکان را می‌دهد تا مکان و فرآیندهایی را که منجر به آگاهی بصری می‌شوند مشخص کنیم.

آیا پیشرفت علمی حاصل شده است؟

بله، مقدار زیادی. وقتی برای اولین بار نظریه گلوبال ورک‌اسپیس را در سال ۱۹۸۲ پیشنهاد دادم، تنها شواهد روانشناختی و درک جدیدی از “پردازش تعاملی موازی” بود. هر دو حیاتی بودند. اما اکنون می‌توانیم مستقیماً به مغز زنده با وضوح مکانی-زمانی بالا نگاه کنیم، می‌توانیم سیستم‌های مغز را ردیابی کنیم، و می‌توانیم ببینیم که چگونه قشر سیم‌کشی شده است تا «ادغام و پخش گلوبال» را امکان‌پذیر کند.
ما همچین می‌دانیم که چرا قشر مغز بسیار انعطاف‌پذیر است و ابزارهای آزمایشی جدیدی داریم.

شواهد نشان می دهد که همه حیواناتی که کورتکس مغز دارند حداقل از نظر حسی هوشیار هستند. انسان ها مزیت افزوده زبان گفتاری و استفاده دقیق تر از معانی را دارند که به نواحی ارتباطی قشر بستگی دارد. پیشنهادهای جایگزینی برای پایه بیولوژیکی آگاهی وجود دارد، اما آنها پهنای باند عظیم قشر را ندارند.
همانطور که می دانید، چند راه ساده و آموزنده برای مطالعه جریان آگاهی (SoC) وجود دارد. جهان ذهنی دست نیافتنی نیست. افراد می توانند اطلاعات زیادی در مورد زندگی درونی خودآگاه خود به ما بگویند. شما می توانید فانتزی، خلاقیت، و نفوذهای پس از سانحه را مطالعه کنید. قشر مغز تا زمانی که بیدار است اساساً هرگز “در حال استراحت” نیست، بنابراین اصطلاح “حالت استراحت” گمراه کننده است. جزء آگاه قشر همیشه فعال است، حتی در رویاها، و به سادگی بخشی از شبکه علّی طبیعت است. این چیزی نیست که در فضای متافیزیکی دیگری وجود داشته باشد.
اکنون که ابزارهای مغزی فوق‌العاده خوبی داریم، می‌توانیم فرآیندهای حسی را در سطح نورون‌ها نیز مطالعه کنیم. من معتقدم آنچه جدید است چیزی است که من آن را «تحلیل متضاد» می نامم، که مقایسه تجربی دقیق بین رویدادهای آگاهانه و ناخودآگاه نزدیک است. این به ما امکان می دهد “آگاهی را به عنوان یک متغیر تجربی در نظر بگیریم.” و سپس فرضیه هایی را که قابل ابطال هستند، به روش کارل پوپر آزمایش می کنیم.

این کار به دو صورت بسیار زیبا انجام شده است:

رقابت حسی (مانند رقابت دوچشمی) و آنچه پلک زدن توجه (AB) نامیده می شود. هر دو روش امکان مقایسه تجربی نزدیک بین رشته‌های تقریباً یکسان خودآگاه و ناخودآگاه در مغز را فراهم می‌کنند. آگاهی را می شناسیم، زیرا می توانیم آن را توصیف کنیم. و شرایط ناخودآگاه منطبق قابل گزارش نیستند، اما می توان آنها را از طریق ضبط مستقیم قشر مغز مطالعه کرد. اکنون می‌توانیم بپرسیم، چه چیزی باعث می‌شود که فعالیت‌های مغز آگاهانه از بقیه متفاوت باشد؟ و در آنجا ما با خانواده رو به رشدی از نظریه های فضای کاری گلوبال (GW) مواجه می‌شویم.
در علم، ترفند این است که سؤالات تجربی قابل پاسخ را مشخص کنید. در حدود سال ۱۹۰۰ فیزیک متوجه شد که “اتر کیهانی” قابل آزمایش نیست، بنابراین آن را رها کردند. در زیست شناسی، «نیروی حیات» هنری برگسون را کنار گذاشتند، زیرا قابل آزمایش نبود. حتی انیشتین از تلاش برای درک پدیده های کوانتومی در اصطلاح کلاسیک دست کشید. آزمایش‌پذیری تجربی به ما امکان می‌دهد تا حدس و گمان‌ها را از بین ببریم، و این کار را بسیار ساده می‌کند.
من به ویژه به کارهای انجام شده در CNRS در پاریس توسط استانیسلاس دهان و ژان پیر چانگو، دانشمندان درجه یک، و توسط گروه تحقیقاتی ماکس پلانک در توبینگن، آلمان، به رهبری نیکوس لوگوتیتیس و فانیس پاناژیوتاروپولس و همکارانش در سال ۲۰۱۲ علاقه مندم که بر اساس تقریباً دو دهه یافته های ضبط شده داخل جمجمه در ماکاک بود . آنها از یک تکنیک آزمایشی به نام “سرکوب فلاش” استفاده کردند که شامل یک نوع رقابت دوچشمی طولانی مدت بین ورودی حسی خودآگاه (درک شده) و ناخودآگاه (درک نشده) است. این روش امکان “تحلیل متضاد” محتوای خودآگاه در مقابل ناخودآگاه را با ارائه محرک یکسان به دو چشم فراهم می کند.
خوشحالم که این کار به طور کلی پیش بینی من در سال ۱۹۸۲ را تأیید می کند، فرضیه «گلوبال ورک‌اسپیس»، که نوعی عملکرد «ادغام و پخش» در قسمت بینایی مغز است، دقیقاً همان جایی که انتظارش را دارید: در حوزه های IT/ MTL که در آن ورودی بصری در گشتالت های منسجم ادغام می شود.
IT/MTL جایی است که ما اطلاعات بصری را در قسمت‌های «افراد، ساختمان‌ها و صحنه‌ها» سازماندهی می‌کنیم. بنابراین، این منطقه یکپارچه سازی سطح بالا و پخش اطلاعات بصری است. به نظر می رسد با “پخش” شدن به قسمت های دیگر قشر منتشر می شود.
ناحیه ای که MTL نامیده می شود، هیپوکامپ است که اکنون به نظر می رسد اولین “حافظ نگهدارنده” تجربی برای خاطرات باشد که بعداً به قشر و سایر مناطق پخش می شود. ردپای تجربیات لحظه به لحظه را می گیرد و آنها را به تعداد زیادی از اتصالات سیناپسی تبدیل می کند. قشر آگاه لبه اصلی سازگاری لحظه به لحظه با رویدادهای جدید و مهم در جهان است. این یک هاله شناور در اطراف سر نیست.

سوال: در مورد «مساله سخت» ذهن در مقابل دنیای فیزیکی چطور؟

با پوزش از دوستم دیوید چالمرز، “مساله سخت” هیچ مدرک حمایتی ندارد. همچنین پیشنهاد جدید پان روان گرایی، که آن طور که توضیح داده شد قابل ابطال نیست. علم فقط می تواند از فرضیه های تجربی قابل آزمایش استفاده کند.
سؤال «ذهن-بدن»، در قالب‌های مختلف، قدیمی است، اما به صورت دوگانگی همه یا هیچ مطرح می‌شود، گویی ذهن باید اساس مغز باشد، یا برعکس. این مثل این است که بپرسید کدام اول آمد، مرغ یا تخم مرغ؟ شما دنیا را به دو نیمه تقسیم می کنید و انتظار یک پاسخ معقول را دارید. این کار نمی کند. آنچه شما نیاز دارید مطالعه ژنوم و عبارات فنوتیپی آن است. این بسیار پیچیده است و پاسخ هرگز این نیست که “یکی باعث دیگری می شود”. همیشه مجموعه ای از تعاملات است. مساله سخت سعی می کند همه اینها را در دسته بندی های ساده قرار دهد و قابل آزمایش نیست.
من قانون نادیده گرفتن هر ایده ای را که از نظر تجربی غیر قابل آزمایش هست را دارم و بر روی موارد آزمایش پذیر تمرکز می کنم. یک رویه بسیار قدیمی در تاریخ علم، که به ما اجازه می دهد تا مکتب شناسی توخالی را فیلتر کنیم – پیرو قانون کارل پوپر بودن است، مبنی بر اینکه فرضیه های تجربی باید ابطال پذیر باشند یا بی فایده هستند. این برای فیزیک و زیست شناسی در قرن بیستم بسیار مهم بود.
به نظر می رسد برای مردم بسیار دشوار است که آگاهی را به عنوان یک پدیده طبیعی تصور کنند. اما اکنون ما چندین دهه شواهد و برخی نظریه هایی را داریم که به این ایده اشاره می کند.

امروز چگونه این ایده ها را دنبال می کنید؟

وظیفه بزرگی برای انتقال علم جدید وجود دارد. ویراستار من ناتالی گلد و من دائماً با هم کار می کنیم تا از طریق آخرین کتاب خود، در مورد آگاهی: علم و ذهنیت، گفتگوها، سمینارهای مجازی و پادکست جدیدمان در مورد آگاهی با مجری همکارم، دیوید ادلمن، عصب شناس، به مخاطبان تحصیل کرده دسترسی پیدا کنیم. من در حال بررسی سایر فرضیه‌های قشری هستم و به برخی سؤالات جدید با ریاضیدانان پاسخ می‌دهم.

موژان پارسا

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *